به نام یزدان یکتا فرمانروای قادر و مطلق دو گیتی
انتظار...
سر کلاس طاقت فرسای ریاضی بودیم ، در پی دلمشغولی های خودم بودم ، ناصر رفیقم مخفیانه و به دور از چشم استاد با تلفن همراهش صحبت میکرد صحبتش که تمام شد سرش را بالا آورد و پرسید چی شد چی شد؟ از سوی دیگر صدای پچ پچ دختر ها که دیگر مثل گذشته روی مخ نمیرفت و بهش عادت کرده بودم می آمد و من از پنجره بیرون را نگاه میکردم ، نمای زیاد جالبی ندارد، یک اتوبان ، شهرک تازه ساخت ، جدول کشی و خاک و خار.. اما آن روز یک روز بارانی بود و آزاد از آلودگی...
واقعا باران هر چیزی را زیبا جلوه میدهد زمین گلی شده بود و دخترکی دبستانی با چکمه های سبز از مدرسه تعطیل شده بود و به خانه شان میرفت، در همین حین صدای میوه فروشی از بلندگوی ماشینش می آمد نارنگی شیرین ، سیب قرمز، چند لحظه بعد هم نیسان داغونش نمایان شد. نمیدانم این گنجشک ها در این زمین گل آلود دنبال چه میگردند؟ کلاغ سیاه و سفیدی هم در میان آنها خودنمایی میکند که خیلی زیباست و از تماشای ان لذت میبرم ، صدای چرخ ماشین ها بر روی اتوبان خیس و لغزنده هم زیباست، کوه سیمانی آب یک هم با بارانی خورده و مه یی که تا کمر آن پایین آمده است آن را شبیه پیری با عظمت ، آراسته و دوست داشتنی کرده است. باران به هر چه که ببارد زیباست ، اما چرا همه آدم ها چتر دستشان میگیرند؟ چرا کسی نمیتواند از زیر سقف مطروکه قفس خود بیرون آید؟ چرا ؟ باران بر دل غبار آلود مردمان من هم میباری؟؟؟؟
خسرو آزادمهر
پاییز 91